با خاطراتم بمان مارتا

ساخت وبلاگ
دوستان بابا را کماکان میشناختی ناصر شیرازی کاظم مجید بوپالی اکبر عشرت و کلی دیگر.مامان هم خیلی دوست داشت.یک چیز دیگر را هم خیلی دوست داشت و این بود که مسبب عمل خیر ازدواج دوستان باشد.خیلی ساده یک روز با خاطراتم بمان مارتا...
ما را در سایت با خاطراتم بمان مارتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dordinoosha بازدید : 166 تاريخ : جمعه 10 آبان 1398 ساعت: 11:36

وقتی مهد کودک میرفتی دوستی صمیمی بنام یلدا داشتی. عجیب است خاطره‌ ای واضح از او بیاد نمی آوری جز بازی در کلبه ی پینوکیو.اتاقکی وسط حیاط که با بارچه ای رنگارنگ منقش به شخصیت های کارتونی پوشیده شده بود. با خاطراتم بمان مارتا...
ما را در سایت با خاطراتم بمان مارتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dordinoosha بازدید : 164 تاريخ : جمعه 10 آبان 1398 ساعت: 11:36

فاصله زمانی بین آن دو اتفاق چقدر بود.آیا زمان زیادی گذشت؟ میتوانی داستان پردازی کنی مثلا  آن بچه ی زورگیر برگشت و دنبال یک اسباب بازی مفتی دیگر بود میتوانی‌  حدس بزنی با دیدنش قشقرق به پا کردی،وقتی فه با خاطراتم بمان مارتا...
ما را در سایت با خاطراتم بمان مارتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dordinoosha بازدید : 144 تاريخ : جمعه 10 آبان 1398 ساعت: 11:36

حب آن توپ تو بودی .همان روز که رفته بودید بازار،مامان برایت خرید.بازار مثل همیشه شلوغ بود.شلوغ و شاد.سرت را به هر طرف که میچرخاندی چیز جالبی میدیدی که تو را غرق تماشا کند.مثلا مارگیری که توی این شلوغی با خاطراتم بمان مارتا...
ما را در سایت با خاطراتم بمان مارتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dordinoosha بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 1 آبان 1398 ساعت: 10:21